«سید علیمحمد شیرازی ملقب به باب، در 1 محرم 1235 قمری در شیراز زاده شد. اگر چه او ادعاهای متفاوتی داشته، اما در مجموع میتوان وی را شارع آیین بیانی خواند و بهائیان او را مبشر دین بهائی میدانند. او خود را بشارت دهندهٔ دینی دیگر که قرار بوده پس از او از طرف خداوند توسط «من یظهرهالله» فرستاده شود، معرفی کردهاست و او به کرّات در آثار خود به ظهور «من یظهرهالله» اشاره میکند. پس از او افراد بسیاری ادعا کردند من یظهره اللهاند. به اعتقاد بهاییان، من یظهرهالله همان میرزا حسینعلی نوری است که او را بهاءالله میخوانند. باب شش سال بعد از اظهار پیامبری، در تبریز به فرمان امیرکبیر تیرباران شد. از القاب وی میتوان به «نقطه اولی» و «مبشر امرالله» و «سید ذکر» اشاره کرد. باب پیش از سحر اول محرم سال 1235 هجری قمری در محله بازار مرغ شیراز به دنیا آمد. پدرش محمدرضا پسر میرزا ابوالفیح و مادرش فاطمه بیگم بودند. پدر باب که بزاز بود و در محله بازار وکیل شیراز حجره داشت، در نخستین سالهای زندگی باب وفات کرد. بعد از فوت پدرش در خانه دائیش علی محمد که وصی پدرش نیز بود بزرگ شد. دائیش او را در 5 یا 6 سالگی برای یادگیری مقدمات فارسی به مکتبخانهای در قهوه اولیا فرستاد. معلم مکتب محمد نام داشت اما نزد مردم به «شیخ عابد» مشهور بود. شیخ عابد معلم آغازین وی شیخی بود. باب بعد از 6 یا 7 سالی تحصیل در یک مکتب خانه محلی، در سن پانزده سالگی تجارت خانوادگی را پی گرفت. او در این زمان به همراه داییش به بوشهر رفت. سید علیمحمد باب مدتی در بوشر شاگرد تجارتخانه دائیش بود. تقریباً 20 ساله بود که جهت زیارت به عراق سفر کرد و نزدیک 1 سال (1839–1840) را در آنجا و اکثرا در کربلا گذراند و در آن مدت به طور منظم در کلاسهای سید کاظم رشتی، پیشوای مکتب شیخیه، شرکت کرد. وی کمی بعد به اصرار خانوادهاش به شیراز برگشت. باب دست کم در دو جا در آثارش از او با عنوان معلمی، یاد میکند. ادوارد براون مینویسد: او در سن بیست و دو سالگی ازدواج کرد و بواسطه این ازدواج فرزندی به نام احمد داشت که در طفولیت فوت نمود.
در سال 1790 در ایران ، شیخ احمد احسایی مکتب جدیدی را در زیر مجموعه شیعه بنیان نهاد که به شیخیه معروف است. پیروان او که شیخی نامیده میشدند، منتظر قیام مهدی موعود بودند. بعد از مرگ شیخ احمد احسایی، رهبری مذهب شیخیه به یکی از شاگردان او به نام سید کاظم رشتی (1739- 1843 میلادی) واگذار شد. سید کاظم رشتی قبل از مرگ، به شاگردانش سفارش کرد تا دنبال قائم موعود بگردند. او میگفت که قائم موعود به زودی ظهور خواهد کرد. در میان شاگردانش فردی بود به نام ملا حسین بشرویه. سید کاظم او را مأمور کردهبود که برای مذاکره با سید شفتی و میرزا عسکری (از روحانیون برجسته آن روزگار) به اصفهان و خراسان برود بعد از برگشت او از ایران، استاد او دیگر در حیات نبودهاست. از نظر ملا حسین بشرویهای نه میرزا محیط کرمانی و نه میرزا حسن گوهر هیچ کدام نمیتوانستهاند پیشوائی باشند که او انتظار داشتهاست. بدین جهت مطابق شریعت اسلام به مدت 40 روز به حال اعتکاف در مسجد کوفه به سر برد. در این زمان یکی دیگر از علمای شیخی به نام ملا علی بسطامی با عدهای دیگر به مسجد وارد میشوند و آنها هم در اعتکاف شرکت میکنند. بعد از خاتمه 40 روز ملاحسین که زودتر اعتکاف را شروع کردهبود با دوستان خود عازم ایران میشود و در بدو ورود به شیراز با سید علی محمد باب تصادفا برخورد میکند.
ملا حسین بشرویه در تاریخ 23 می 1844 به شیراز میرسد و در آنجا با باب دیدار میکند. ملا حسین به مانند سایر شیخیهها بدنبال جانشین احتمالی سید کاظم رشتی بود. در دیدار به ملاحسین، باب توانست تا بشرویهای را متقاعد نماید که او قائم موعود است. بشرویهای به باب ایمان میآورد. به دنبال او عدهای دیگر از شیخیان به شیراز میآیند و از ایمان آورندگان به باب شده و از حروف حی (حواریون باب) میشوند.
حکومت و روحانیون ابتدا توجه زیادی به حرکت بابی نکردند اما در اواخر تابستان 1845 میلادی وقتی از گسترش سریع آن آگاه شدند، تصمیم به کنترل آن گرفتند. لذا باب که تازه از مکه به بوشهر آمده بود به شیراز برده شده محبوس گردید.
به همین خاطر حاکم فارس عدهای از مأموران خود را از شیراز عازم کرد تا هرکجا که میتوانند او را بیابند و توقیفش کنند. هنگامی که باب از تصمیم حسین خان آگاه شد، بوشهر را به قصد شیراز ترک گفت. در بین راه به مأموران رسید و گفت من همان کسی هستم که برای یافتنش تلاش میکنید. او را نزد حاکم فارس بردند و حاکم نیز بسیار با او بدرفتاری کرد. او در برابر حاکم توسط سر دسته روحانیون مورد بازرسی قرار گرفت که توسط او مرتد اعلام شد و دستور داده شد که او باید با فلک تنبیه شود و سپس در خانه عبدل حمید خان داروغه محبوس شود. بعد از آن، سید علی محمد باب به ضمانت دایی خود به منزل او رفت. قدوس که به دستور سید علی محمد باب به شیراز رفته بود و یکی دیگر از بابیان را در آن شهر به دستور حاکم فارس دستگیر شدند و شکنجهٔ بسیار تحمل کرده و از شیراز تبعید شدند.
پس از مدتی، بیماری وبا در شهر شیراز مسری شد و در همین حین، باب از شیراز خارج شد. وی در تاریخ سپتامبر 1846 به اصفهان تبعید شد. در ابتدا در اصفهان در منزل امام جمعهٔ آن شهر ساکن شد. حاکم اصفهان در آن موقع منوچهرخان معتمدالدوله بود و او علیمحمد باب را با احترام پذیرفت و مدت یک سال از او مهمانداری و حمایت کرد. ادوارد براون دراین خصوص مینویسد: داروغه شیراز در این امر همراهی کرد در غیر اینصورت فرار سریع زندانیش به همراه دو تن از پیروانش به شهر ثانی (اصفهان) محال بود. این واقعه حدوداً در ماه می 1846 رخ داد. به مدت تقریباً یک سال باب در اصفهان ماند. او تحت حمایت قویترین اشراف آن زمان بود که هم قادر و هم خواهان پشتیبانی و حمایت او از کینه ورزیهای دشمنانش بودند که در بین آنها روحانیون خطرناک ترین بودند. اما در اوایل سال 1847 حامی او فوت کرد و گرگین خان که جانشین دولت اصفهان شد حس مشابهی با حاکم قبلی نداشت و فوراً باب را تحت یک همراهی مسلحانه به تهران که در آن زمان تحت حکومت محمد شاه و وزیر نابخردش حاج میرزا آقاسی بود فرستاد.
پس از مدتی و در ژانویه 1847 به دستور محمّد شاه قاجار به سمت تهران حرکت کرد. اما صدر اعظم او حاجی میرزا آغاسی از حضور سید علیمحمد باب در تهران نگران شد و با شاه تصمیم گرفتند بدون این که باب وارد تهران شود او را به ماکو، واقع در شمال غربی ایران بفرستند.
به همین دلیل سید علی محمد باب بعد از گذراندن مدت زمانی در خارج از شهر تهران و بدون آنکه بتواند با شاه ملاقات داشته باشد، بنا بر نامهای از طرف شاه به تبریز تبعید شد و سپس در قلعهٔ ماکو در منطقهای به همین نام زندانی شد. آن مکان به گمان حاج میرزا آغاسی از این جهت مناسب بود که اکثر مردم آنجا سنی مذهب بودند و در نتیجه کسی به سوی باب جذب نمیشد. ولی حتی در ماکو هم نتوانستند که باب را از تماس با طرفدارانش ممانعت کنند و در آنجا نیز نامه هائی به باب میرسید و یا طرفدارانش به ملاقات او میآمدند. علی خان که کاملا دست نشانده و سرسپرده خواستههای وزیر بود، در آن زمان فرماندار ماکو بود. بزودی بعد از رسیدن او به ماکو، باب به تبریز احضار شد و دوباره در ارتباط با تعالیمش توسط برخی از روحانیون ارشد مورد بازجویی قرار گرفت. حدود شش ماه باب در ماکو ماند و سپس دولت که فهمید پیروانش هنوز در دستیابی به او موفق هستند، او را به حبسی شدیدتر به قلعه چهریق فرستاد.
باب را مجددا به تبریز فرستادند و به علما دستور داده شد تا حکم نهایی را در مورد او صادر نمایند. علما هم مجلسی تشکیل دادند و در آن مجلس از باب سوالاتی در مورد ادعای او پرسیدند. ادوارد براون مینویسد: اقدام قانونی علیه باب تماما با شرم آورترین بی انصافیها و بی احترامیها همراه بود. آنها به او گفتند: « اگر تو دروازه دانش هستی البته باید قادر باشی به هر سؤالی که ما انتخاب میکنیم و میپرسیم جواب دهی». و بلادرنگ شروع به پرسش درباره اصطلاحات و ریزه کاریهای فنی طب، دستور زبان، فلسفه و منطق و امثال آن کردند. بگفته عباس امانت ، استاد تاریخ دانشگاه ییل ، ناصرالدین میرزا، ولیعهد آن زمان پس از محاکمه تبریز حس کرد یا میباید در برابر روحانیون قدرتمند تبریز بایستد یا از آن خطرناکتر منتظر ناآرامی از طرف پیروان باب باشد. در این بین مشاوران وی تدبیری پیشنهاد کردند که پزشکان خود را بفرستد تا باب را معاینه کنند. تشخیص آنها قابل پیشبینی بود و به گفته ویلیام کورمیک، یکی از پزشکان مخصوص وی، تدبیری مصلحت آمیز برای نجات جان باب بود. آنها با نظری دایر بر جنون باب، خواستند جان باب را نجات دهند. کورمیک سالها بعد نوشت: «گزارش ما در آن موقع به شاه به گونهای بود که جان او (یعنی باب) را نجات دهد.» بگفته مک ایون باب به صورت غیر رسمی در مجلس علما از سوی بسیاری از علمای حاضر محکوم به مرگ شد. اما رای بر جنون در این زمان مطرح شد تا مانع اعدام باب شوند. محمد ترابیان در کتاب حالات و مقالات استاد شهاب فردوسی در این خصوص مینویسد: «اینکه در برخی کتابها نوشتهاند سید باب مخبط و مجنون بودهاست از انصاف و عدالت دور است زیرا همهٔ آثار او حکایت از یک مجذوب فریفته به افکار خود دارد و در همه موارد به مقدسات اسلامی جدا احترام میگذارد و به اصول و نوامیس اخلاقی و اجتماعی کاملا متوجهاست و مطلقا علایم جنون در آثار وی دیده نمیشود.»
پروفسور ادوارد براون مینویسد:
به همین دلیل باب به زور از قلعه چهریق به تبریز برده شد و یک بار دیگر در برابر قضاتی که حکمشان نتیجه قطعی بود مورد بازخواست قرار گرفت. محکمهای که او اکنون به آن تن در داده بود چیزی جز یک سری اهانتها و بی احترامیهای مکرر نبود. به هر حال شکنجه گران او نگران گــرفتن یـک نتیجه بودنـد و آن اینکه رسمــا باب را وادار کنند از تـعالیمی که میآموزد صرف نظر کند. اما آنها قادر به انجام آن نشدند.
مسیو نیکلا منشی اول سفارت فرانسه در ایران مینویسد:
بنابر این معلوم میشود که باب بسختی در محبس میگذراند و شکایت دارد و نسبتا مدت آن هم طولانی بودهاست زیرا که برحسب مدارکی که ما شرح دادیم در سال 1264 به ماکو رفت و اجرای قتلش در 27 شعبان 1266 واقع شد مطابق با 8 ژوئیه 1850. ولی قبل از اجرای قتل محبس او را تغییر دادند و از ماکو به قلعه بردند....» (ویکی پدیا)
به چند نکته اشاره می کنم و یک از آنها زمان تولد باب می باشد. 200 سال پیش هنوز شهرهای ایران و عراق تشکیل نیافته بودند بنابراین کشاندن این حضرات! از شیراز به بوشهر و کوفه و نجف و کربلا و تبریز و ماکو! و ... جز مسخره بازی و تاریخ سازی جعلی چیز دیگری نمی باشد. و اگر به حامیان این فرقه ضاله توجه کنید همگی مشتی یهودی هستند که با نام های : ادوارد براون ، ویلیام کورمیک ، مک ایون . گرچه اگر به بیوگرافی آنها دقیق شویم ، نمی توانیم وجود خود این اشخاص را چون مارکوپولو و ابن بطوطه و شاردن و نیبور ... اثبات کنیم. تاریخ هایی که آورده اند هجری شمسی و قمری و میلادی را به هم پیوسته دارند و این خود نشانه ای از سفارشی و غربی بودن این داستان پردازی می باشد.
«قلعه سنگی چهریق در میان این رودخانه و بر فراز صخره مرتفعی قرار داشته و حدوداً دو سال سید علی محمد باب پیشوای آیین بیانی در آن محبوس بودهاست. وی که به تحریک انگلیسیها شورشهای متعددی را در ایران به راه انداخته بود؛ در سال ۱۲۶۳ قمری به دستور محمدشاه در این قلعه زندانی شد. بواسطه موقعیت مکانی، دسترسی به این قلعه تنها با عبور از میان رودخانه میسر بوده و به این ترتیب، دسترسی پیروان سید علی محمد باب به وی سختتر و کنترل برای مأموران حکومتی سهلتر بودهاست. آثار بجای مانده از این زندان سنگی همچنان در میان معتقدین به سیدعلی محمد باب ، بعنوان زیارتگاه شناخته میشود.» (ویکی پدیا)
علی محمد باب را در ۱۲۶۳برای زندانی کردن به قلعه می برند ولی در 1264 هنوز تازه قرار است برای اجرای حکم قتل از ماکو به قلعه برده شود یعنی در آن تاریخ در ماکو بوده است!؟ یعنی یک سال قبل از اینکه پایش به ماکو برسد و بعد او را به قلعه ببرند در قلعه به سر می برده است!؟. (ادامه دارد...)
خوب چرا شما یکبار هم که شده سعی نمی کنید این مسیرها رو با پای پیاده طی کنید !!! تا ببینید چقدر طول می کشه مثلا از تبریز تا مشهد.
به جای حدس و گمان امتحان کنید. چون الانم خیلی ها که نظر دارن یا هر چیز دیگه مسیرهای طولانی را تا جاهای زیارتی با پای پیاده طی می کنند مثلا تهران تا مشهد یا مثلا کسانی که دور دنیا را با دوچرخه طی می کنند .
بله پیاده و با دوچرخه طی می کنند و بنده نیز دوچرخه سوارم و چندین مسافت طولانی را رفته ام اما بر روی زمین آسفالت و بعد از چندین و چند توقف و شارژ شدن. حال فکر کن مثلا بخواهی از تبریز به اهر بروی با پای پیاده. بدون جاده هموار ، بدون آبادی موجود در مسیر ، بدون آب ، بدون غذا ، و شرایط نا مساعد جوی و بدون امنیت و ... . بعضا اصلا تصمیم می گیری به چنین سفری نروی. دوباره فکر کنید جناب الیاس. حال به زمانی بیشتر فکر کنید که اصلا نمی دانی اهر چیست و در کجا قرار دارد. به گفته ساموئل نوح کریمیر یهودی ،مثل این است که در اتاقی تاریک دنبال گربه سیاهی می گردی زمانی که هیچ گربه ای داخل اتاق نیست. حقیقت بسیار روشن است.
مطالبی راجع به اعتدال گرایی در بخش نظرات یکی از وبلاگ های فقط قرانی نوشته ام که میتوانید در ادرس ذیل مطالعه کنید:
http://binesh-jahani.blogfa.com/comments/?blogid=binesh-jahani&postid=20&timezone=12600
برای شادی خاطر بد نیست!.
فرضا هم اگه این شهرها200 سال پیش وجود داشت،با امکانات عصر قاجار چقدر طول می کشید از مکه به ایران بیای یا از شیراز به اصفهان بری و این همه مسافرت رو به شمال و جنوب و شرق و غرب بدون خطر راهزنانی که می گویند در عصر قاجار همه جا حضور داشتند و راههای ایران همه ناامن بود طی کنی؟ میگن شاه پهلوی وقتی به قدرت رسید این راهزنان رو با مصیبت ریشه کنشون کرد.
صبر کنید این قسمت فقط مقدمه ای است کوتاه از این مسخره بازی. وقتی این سفر های را می خواندم بی اختیار به یاد شیخ اجل سعدی بخت برگشته افتادم که به زمین زنجیر کشیده بود به همه جایی میرفته و همه چیز را می دید. یا ابن بطوطه!!!.
تازه این آقای باب یه برادر هم داشته اسمش " موسی کلیم" بوده.